نه خود اندر زمين نظير تو نيست که قمر چون رخ منير تو نيست ندهم دل به قد و قامت سرو که چو بالای دلپذير تو نيست در همه شهر ای کمان ابرو کس ندانم ...
Read More »سروده ای از شیخ اجل سعدی شیرازی : کس ندانم که در اين شهر گرفتار تو نيست
کس ندانم که در اين شهر گرفتار تو نيست هيچ بازار چنين گرم که بازار تو نيست سرو زيبا و به زيبايی بالای تو نه شهد شيرين و به شيرينی گفتار تو نيست خود که باشد ...
Read More »سروده ای از شیخ اجل سعدی شیرازی : روز وصلم قرار ديدن نيست
روز وصلم قرار ديدن نيست شب هجرانم آرميدن نيست طاقت سر بريدنم باشد وز حبيبم سر بريدن نيست مطرب از دست من به جان آمد که مرا طاقت شنيدن نيست دست بيچاره ...
Read More »سروده ای از شیخ اجل سعدی شیرازی : در من اين هست که صبرم ز نکورويان نيست
در من اين هست که صبرم ز نکورويان نيست زرق نفروشم و زهدی ننمايم کان نيست ای که منظور ببينی و تأمل نکنی گر تو را قوت اين هست مرا امکان نيست ترک خوبان خطا عين ...
Read More »سروده ای از شیخ اجل سعدی شیرازی : با فراقت چند سازم برگ تنهاييم نيست
با فراقت چند سازم برگ تنهاييم نيست دستگاه صبر و پاياب شکيباييم نيست ترسم از تنهايی احوالم به رسوايی کشد ترس تنهاييست ور نه بيم رسواييم نيست مرد گستاخی نيم تا جان در آغوشت ...
Read More »سروده ای از شیخ اجل سعدی شیرازی : خبرت هست که بی روی تو آرامم نيست
خبرت هست که بی روی تو آرامم نيست طاقت بار فراق اين همه ايامم نيست خالی از ذکر تو عضوی چه حکايت باشد سر مويی به غلط در همه اندامم نيست ميل آن دانه خالم نظری ...
Read More »سروده ای از شیخ اجل سعدی شیرازی : هرچه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نيست
هرچه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نيست پنجه بر زورآوران انداختن فرهنگ نيست در که خواهم بستن آن دل کز وصالت برکنم چون تو در عالم نباشد ور نه عالم تنگ نيست ...
Read More »سروده ای از شیخ اجل سعدی شیرازی : جان ندارد هر که جانانيش نيست
جان ندارد هر که جانانيش نيست تنگ عيشست آن که بستانيش نيست هر که را صورت نبندد سر عشق صورتی دارد ولی جانيش نيست گر دلی داری به دلبندی بده ضايع آن کشور که ...
Read More »سروده ای از شیخ اجل سعدی شیرازی : ای که گفتی هيچ مشکل چون فراق يار نيست
ای که گفتی هيچ مشکل چون فراق يار نيست گر اميد وصل باشد همچنان دشوار نيست خلق را بيدار بايد بود از آب چشم من وين عجب کان وقت می گريم که کس بيدار ...
Read More »سروده ای از شیخ اجل سعدی شیرازی : گر صبر دل از تو هست و گر نيست
گر صبر دل از تو هست و گر نيست هم صبر که چاره دگر نيست ای خواجه به کوی دلستانان زنهار مرو که ره به در نيست دانند جهانيان که در عشق انديشه عقل ...
Read More »سروده ای از شیخ اجل سعدی شیرازی : کيست آن کش سر پيوند تو در خاطر نيست
کيست آن کش سر پيوند تو در خاطر نيست يا نظر با تو ندارد مگرش ناظر نيست نه حلالست که ديدار تو بيند هر کس که حرامست بر آن کش نظری طاهر نيست همه کس را ...
Read More »سروده ای از شیخ اجل سعدی شیرازی : درديست درد عشق که هيچش طبيب نيست
درديست درد عشق که هيچش طبيب نيست گر دردمند عشق بنالد غريب نيست دانند عاقلان که مجانين عشق را پروای قول ناصح و پند اديب نيست هر کو شراب عشق نخورديست و درد درد آنست کز ...
Read More »سروده ای از شیخ اجل سعدی شیرازی : مرا از آن چه که بيرون شهر صحراييست
مرا از آن چه که بيرون شهر صحراييست قرين دوست به هر جا که هست خوش جاييست کسی که روی تو ديدست از او عجب دارم که باز در همه عمرش سر تماشاييست اميد وصل ...
Read More »سروده ای از شیخ اجل سعدی شیرازی : زهی رفيق که با چون تو سروبالاييست
زهی رفيق که با چون تو سروبالاييست که از خدای بر او نعمتی و آلاييست هر آن که با تو دمی يافتست در همه عمر نيافتست اگرش بعد از آن تمناييست هر ...
Read More »سروده ای از شیخ اجل سعدی شیرازی : مشنو ای دوست که غير از تو مرا ياری هست
مشنو ای دوست که غير از تو مرا ياری هست يا شب و روز بجز فکر توام کاری هست به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس که به هر حلقه موييت گرفتاری ...
Read More »سروده ای از شیخ اجل سعدی شیرازی : هر چه در روی تو گويند به زيبايی هست
هر چه در روی تو گويند به زيبايی هست وان چه در چشم تو از شوخی و رعنايی هست سروها ديدم در باغ و تأمل کردم قامتی نيست که چون تو به دلارايی هست ای ...
Read More »سروده ای از شیخ اجل سعدی شیرازی : بيا بيا که مرا با تو ماجرايی هست
بيا بيا که مرا با تو ماجرايی هست بگوی اگر گنهی رفت و گر خطايی هست روا بود که چنين بی حساب دل ببری مکن که مظلمه خلق را جزايی هست توانگران ...
Read More »سروده ای از شیخ اجل سعدی شیرازی : مرا خود با تو چيزی در ميان هست
مرا خود با تو چيزی در ميان هست و گر نه روی زيبا در جهان هست وجودی دارم از مهرت گدازان وجودم رفت و مهرت همچنان هست مبر ظن کز سرم سودای ...
Read More »سروده ای از شیخ اجل سعدی شیرازی : صبحدم خاکی به صحرا برد باد از کوی دوست
صبحدم خاکی به صحرا برد باد از کوی دوست بوستان در عنبر سارا گرفت از بوی دوست دوست گر با ما بسازد دولتی باشد عظيم ور نسازد می ببايد ساختن با خوی دوست گر ...
Read More »سروده ای از شیخ اجل سعدی شیرازی : شادی به روزگار گدايان کوی دوست
شادی به روزگار گدايان کوی دوست بر خاک ره نشسته به اميد روی دوست گفتم به گوشه ای بنشينم ولی دلم ننشيند از کشيدن خاطر به سوی دوست صبرم ز روی دوست ميسر نمی شود ...
Read More »