نمی توانم از اين بهتر برايت شرح دهم
كه احساسم چه بود
جز اين كه بگويم
قلب ناشناس تو انگار برای اقامتی تا هميشه به آغوش من راه يافت
چنان كه قلب من نيز ، به گمانم ، به آغوش تو
و از آن دم ، من عاشقت شدم
آری
اكنون حس می كنم
كه در آن عصرگاه روياهای شيرين
چنين شد كه نخستين سپيده عشق بشری
بر شب يخ آگين روحم منفجر شد
از آن هنگام نامت را نديده ام و نشنيده ام
مگر به لرزشی بر اندامم
نيم از شعف ، نيمی از اضطراب
سال های سال ، نام تو از لبانم نگذشت
اما اكنون روحم نوشدش با عطشی ديوانه وار
تمام وجودم به جست و جو تو فرياد می زند
حتی پچ پچه ای از تو
لرزش احساسی غريب را در من بيدار می كند
تركيبی مبهم از اشک و شادمانی دست افشان
حسی وحشی و غير قابل شرح كه به هيچ چيز نمی ماند الا خويش آگاهی گناه
ادگار آلن پو
Edgar Allan Poe