چنین گفت فردوسی پاکزاد که رحمت بر آن تربت پاک باد :
افتادن رستم و رخش در چاه پر از نیزه و تیغ
*
بداختر چو از شهر کابل برفت
بدان دشت نخچير شد شاه تفت
ببرد از ميان لشکری چاه کن
کجا نام بردند زان انجمن
سراسر همه دشت نخچيرگاه
همه چاه بد کنده در زير راه
زده حربه ها را بن اندر زمين
همان نيز ژوپين و شمشير کين
به خاشاک کرده سر چاه کور
که مردم نديدی نه چشم ستور
چو رستم دمان سر برفتن نهاد
سواری برافگند پويان شغاد
که آمد گو پيلتن با سپاه
بيا پيش وزان کرده زنهار خواه
سپهدار کابل بيامد ز شهر
زبان پرسخن دل پر از کين و زهر
چو چشمش به روی تهمتن رسيد
پياده شد از باره کو را بديد
ز سرشاره ی هندوی برگرفت
برهنه شد و دست بر سر گرفت
همان موزه از پای بيرون کشيد
به زاری ز مژگان همی خون کشيد
دو رخ را به خاک سيه بر نهاد
همی کرد پوزش ز کار شغاد
که گر مست شد بنده از بيهشی
نمود اندران بيهشی سرکشی
سزد گر ببخشی گناه مرا
کنی تازه آيين و راه مرا
همی رفت پيشش برهنه دو پای
سری پر ز کينه دلی پر ز رای
ببخشيد رستم گناه ورا
بيفزود زان پايگاه ورا
بفرمود تا سر بپوشيد و پای
به زين بر نشست و بيامد ز جای
بر شهر کابل يکی جای بود
ز سبزی زمينش دلارای بود
بدو اندرون چشمه بود و درخت
به شادی نهادند هرجای تخت
بسی خوردنيها بياورد شاه
بياراست خرم يکی جشنگاه
می آورد و رامشگران را بخواند
مهان را به تخت مهی بر نشاند
ازان سپ به رستم چنين گفت شاه
که چون رايت آيد به نخچيرگاه
يکی جای دارم برين دشت و کوه
به هر جای نخچير گشته گروه
همه دشت غرمست و آهو و گور
کسی را که باشد تگاور ستور
به چنگ آيدش گور و آهو به دشت
ازان دشت خرم نشايد گذشت
ز گفتار او رستم آمد به شور
ازان دشت پرآب و نخچيرگور
به چيزی که آيد کسی را زمان
بپيچد دلش کور گردد گمان
چنين است کار جهان جهان
نخواهد گشادن بمابر نهان
به دريا نهنگ و به هامون پلنگ
همان شير جنگاور تيزچنگ
ابا پشه و مور در چنگ مرگ
يکی باشد ايدر بدن نيست برگ
بفرمود تا رخش را زين کنند
همه دشت پر باز و شاهين کنند
کمان کيانی به زه بر نهاد
همی راند بر دشت او با شغاد
زواره همی رفت با پيلتن
تنی چند ازان نامدار انجمن
به نخچير لشکر پراگنده شد
اگر کنده گر سوی آگنده شد
زواره تهمتن بران راه بود
ز بهر زمان کاندران چاه بود
همی رخش زان خاک میيافت بوی
تن خويش را کرد چون گردگوی
همی جست و ترسان شد از بوی خاک
زمين را به نعلش همی کرد چاک
بزد گام رخش تگاور به راه
چنين تا بيامد ميان دو چاه
دل رستم از رخش شد پر ز خشم
زمانش خرد را بپوشيد چشم
يکی تازيانه برآورد نرم
بزد نيک دل رخش را کرد گرم
چو او تنگ شد در ميان دو چاه
ز چنگ زمانه همی جست راه
دو پايش فروشد به يک چاهسار
نبد جای آويزش و کارزار
بن چاه پر حربه و تيغ تيز
نبد جای مردی و راه گريز
بدريد پهلوی رخش سترگ
بر و پای آن پهلوان بزرگ
به مردی تن خويش را برکشيد
دلير از بن چاه بر سر کشيد
حکیم ابوالقاسم فردوسی