چنین گفت فردوسی پاکزاد که رحمت بر آن تربت پاک باد :
رسیدن تابوت اسفندیار به نزد گشتاسب
*
يکی نغز تابوت کرد آهنين
بگسترد فرشی ز ديبای چين
بيندود يک روی آهن به قير
پراگند بر قير مشک و عبير
ز ديبای زربفت کردش کفن
خروشان برو نامدار انجمن
ازان پس بپوشيد روشن برش
ز پيروزه بر سر نهاد افسرش
سر تنگ تابوت کردند سخت
شد آن بارور خسروانی درخت
چل اشتر بياورد رستم گزين
ز بالا فروهشته ديبای چين
دو اشتر بدی زير تابوت شاه
چپ و راست پيش و پساندر سپاه
همه خسته روی و همه کنده موی
زبان شاه گوی و روان شاه جوی
بريده بش و دم اسپ سياه
پشوتن همی برد پيش سپاه
برو بر نهاده نگونسار زين
ز زين اندرآويخته گرز کين
همان نامور خود و خفتان اوی
همان جوله و مغفر جنگجوی
سپه رفت و بهمن به زابل بماند
به مژگان همی خون دل برفشاند
تهمتن ببردش به ايوان خويش
همی پرورانيد چون جان خويش
به گشتاسپ آگاهی آمد ز راه
نگون شد سر نامبردار شاه
همی جامه را چاک زد بر برش
به خاک اندر آمد سر و افسرش
خروشی برآمد ز ايوان به زار
جهان شد پر از نام اسفنديار
به ايران ز هر سو که رفت آگهی
بينداخت هرکس کلاه مهی
همی گفت گشتاسپ کای پاک دين
که چون تو نبيند زمان و زمين
پس از روزگار منوچهر باز
نيامد چو تو نيز گردنفراز
بيالود تيغ و بپالود کيش
مهان را همی داشت بر جای خويش
بزرگان ايران گرفتند خشم
ز آزرم گشتاسپ شستند چشم
به آواز گفتند کای شوربخت
چو اسفندياری تو از بهر تخت
به زابل فرستی به کشتن دهی
تو بر گاه تاج مهی برنهی
سرت را ز تاج کيان شرم باد
به رفتن پی اخترت نرم باد
برفتند يکسر ز ايوان او
پر از خاک شد کاخ و ديوان او
چو آگاه شد مادر و خواهران
ز ايوان برفتند با دختران
برهنه سر و پای پرگرد و خاک
به تن بر همه جامه کردند چاک
پشوتن همی رفت گريان به راه
پس پشت تابوت و اسپ سياه
زنان از پشوتن درآويختند
همی خون ز مژگان فرو ريختند
که اين بند تابوت را برگشای
تن خسته يک بار ما را نمای
پشوتن غمی شد ميان زنان
خروشان و گوشت از دو بازو کنان
به آهنگران گفت سوهان تيز
بياريد کامد کنون رستخيز
سر تنگ تابوت را باز کرد
به نوی يکی مويه آغاز کرد
چو مادرش با خواهران روی شاه
پر از مشک ديدند ريش سياه
برفتند يکسر ز بالين شاه
خروشان به نزديک اسپ سياه
بسودند پر مهر يال و برش
کتايون همی ريخت خاک از برش
کزو شاه را روز برگشته بود
به آورد بر پشت او کشته بود
کزين پس کرا برد خواهی به جنگ
کرا داد خواهی به چنگ نهنگ
به يالش همی اندرآويختند
همی خاک بر تارکش ريختند
به ابر اندر آمد خروش سپاه
پشوتن بيامد به ايوان شاه
خروشيد و ديدش نبردش نماز
بيامد به نزديک تختش فراز
به آواز گفت ای سر سرکشان
ز برگشتن بختت آمد نشان
ازين با تن خويش بد کرده ای
دم از شهر ايران برآورده ای
ز تو دور شد فره و بخردی
بيابی تو بادافره ايزدی
شکسته شد اين نامور پشت تو
کزين پس بود باد در مشت تو
پسر را به خون دادی از بهر تخت
که مه تخت بيناد چشمت مه بخت
جهانی پر از دشمن و پر بدان
نماند بع تو تاج تا جاودان
بدين گيتيت در نکوهش بود
به روز شمارت پژوهش بود
بگفت اين و رخ سوی جاماسپ کرد
که ای شوم بدکيش و بدزاد مرد
ز گيتی ندانی سخن جز دروغ
به کژی گرفتی ز هرکس فروغ
ميان کيان دشمنی افگنی
همی اين بدان آن بدين برزنی
ندانی همی جز بد آموختن
گسستن ز نيکی بدی توختن
يکی کشت کردی تو اندر جهان
که کس ندرود آشکار و نهان
بزرگی به گفتار تو کشته شد
که روز بزرگان همه گشته شد
تو آموختی شاه را راه کژ
ايا پير بی راه و کوتاه و کژ
تو گفتی که هوش يل اسفنديار
بود بر کف رستم نامدار
بگفت اين و گويا زبان برگشاد
همه پند و اندرز او کرد ياد
هم اندرز بهمن به رستم بگفت
برآورد رازی که بود از نهفت
چو بشنيد اندرز او شهريار
پشيمان شد از کار اسفنديار
پشوتن بگفت آنچ بودش نهان
به آواز با شهريار جهان
چو پردخته گشت از بزرگان سرای
برفتند به آفريد و همای
به پيش پدر بر بخستند روی
ز درد برادر بکندند موی
به گشتاسپ گفتند کای نامدار
نينديشی از کار اسفنديار
کجا شد نخستين به کين زرير
همی گور بستد ز چنگال شير
ز ترکان همی کين او بازخواست
بدو شد همی پادشاهيت راست
به گفتار بدگوش کردی به بند
بغل گران و به گرز و کمند
چو او بسته آمد نيا کشته شد
سپه را همه روز برگشته شد
چو ارجاسپ آمد ز خلخ به بلخ
همه زندگانی شد از رنج تلخ
چو ما را که پوشيده داريم روی
برهنه بياورد ز ايوان به کوی
چو نوش آذر زردهشتی بکشت
گرفت آن زمان پادشاهی به مشت
تو دانی که فرزند مردی چه کرد
برآورد ازيشان دم و دود و گرد
ز رويين دژ آورد ما را برت
نگهبان کشور بد و افسرت
از ايدر به زابل فرستاديش
بسی پند و اندرزها داديش
که تا از پی تاج بيجان شود
جهانی برو زار و پيچان شود
نه سيمرغ کشتش نه رستم نه زال
تو کشتی مر او را چو کشتی منال
ترا شرم بادا ز ريش سپيد
که فرزند کشتی ز بهر اميد
جهاندار پيش از تو بسيار بود
که بر تخت شاهی سزاوار بود
به کشتن ندادند فرزند را
نه از دوده ی خويش و پيوند را
چنين گفت پس با پشوتن که خيز
برين آتش تيزبر آب ريز
بيامد پشوتن ز ايوان شاه
زنان را بياورد زان جايگاه
پشوتن چنين گفت با مادرش
که چندين به تنگی چه کوبی درش
که او شاد خفتست و روشن روان
چو سير آمد از مرز و از مرزبان
بپذرفت مادر ز ديندار پند
به داد خداوند کرد او پسند
ازان پس به سالی به هر برزنی
به ايران خروشی بد و شيونی
ز تير گز و بند دستان زال
همی مويه کردند بسيار سال
حکیم ابوالقاسم فردوسی