ترك گفتن آن مرد ناصح بعد از مبالغه ى پند مغرور خرس را
*
آن مسلمان ترك ابله کرد و تفت
زير لب لاحول گويان باز رفت
گفت چون از جد و پندم وز جدال
در دل او بيش مى زايد خيال
پس ره پند و نصيحت بسته شد
امر أعرض عنهم پيوسته شد
چون دوايت مى فزايد درد پس
قصه با طالب بگو بر خوان عبس
چون که اعمى طالب حق آمده ست
بهر فقر او را نشايد سينه خست
تو حريصى بر رشاد مهتران
تا بياموزند عام از سروران
احمدا ديدى که قومى از ملوك
مستمع گشتند گشتى خوش که بوك
اين رئيسان يار دين گردند خوش
بر عرب اينها سرند و بر حبش
بگذرد اين صيت از بصره و تبوك
ز انكه الناس على دين الملوك
زين سبب تو از ضرير مهتدى
رو بگردانيدى و تنگ آمدى
که در اين فرصت کم افتد اين مناخ
تو ز يارانى و وقت تو فراخ
مزدحم مى گرديم در وقت تنگ
اين نصيحت مى کنم نه از خشم و جنگ
احمدا نزد خدا اين يك ضرير
بهتر از صد قيصر است و صد وزير
ياد الناس معادن هين بيار
معدنى باشد فزون از صد هزار
معدن لعل و عقيق مكتنس
بهتر است از صد هزاران کان مس
احمدا اينجا ندارد مال سود
سينه بايد پر ز عشق و درد و دود
اعمى روشن دل آمد در مبند
پند او را ده که حق اوست پند
گر دو سه ابله ترا منكر شدند
تلخ کى گردى چو هستى کان قند
گر دو سه ابله ترا تهمت نهند
حق براى تو گواهى مى دهد
گفت از اقرار عالم فارغم
آن که حق باشد گواه او را چه غم
گر خفاشى را ز خورشيدى خورى است
آن دليل آمد که آن خورشيد نيست
نفرت خفاشكان باشد دليل
که منم خورشيد تابان جليل
گر گلابى را جعل راغب شود
آن دليل ناگلابى مى کند
گر شود قلبى خريدار محك
در محكى اش در آيد نقص و شك
دزد شب خواهد نه روز اين را بدان
شب نى ام روزم که تابم در جهان
فارقم فاروقم و غلبيروار
تا که کاه از من نمى يابد گذار
آرد را پيدا کنم من از سبوس
تا نمايم کاين نقوش است آن نفوس
من چو ميزان خدايم در جهان
وانمايم هر سبك را از گران
گاو را داند خدا گوساله اى
خر خريدارى و در خور کاله اى
من نه گاوم تا که گوساله م خرد
من نه خارم کاشترى از من چرد
او گمان دارد که با من جور کرد
بلكه از آيينه ى من روفت گرد
مولانا جلال الدین محمد بلخی – مولوی