چنین گفت فردوسی پاکزاد که رحمت بر آن تربت پاک باد :
خبردار شدن افراسیاب از سپاهیان ایران
*
ازان پس خبر شد بافراسياب
که شد مرز توران چو دريای آب
سوی کاسه رود اندر آمد سپاه
زمين شد ز کين سياوش سياه
سپهبد به پيران سالار گفت
که خسرو سخن برگشاد از نهفت
مگر کين سخن را پذيره شويم
همه با درفش و تبيره شويم
وگرنه ز ايران بيايد سپاه
نه خورشيد بينيم روشن نه ماه
برو لشکر آور ز هر سو فراز
سخنها نبايد که گردد دراز
وزين رو برآمد يکی تندباد
که کس را ز ايران نبد رزم ياد
يکی ابر تند اندر آمد چو گرد
ز سرما همی لب بدندان فسرد
سراپرده و خيمه ها گشت يخ
کشيد از بر کوه بر برف نخ
بيک هفته کس روی هامون نديد
همه کشور از برف شد ناپديد
خور و خواب و آرامگه تنگ شد
تو گفتی که روی زمين سنگ شد
کسی را نبد ياد روز نبرد
همی اسپ جنگی بکشت و بخورد
تبه شد بسی مردم و چارپای
يکی را نبد چنگ و بازو بجای
بهشتم برآمد بلند آفتاب
جهان شد سراسر چو دريای آب
سپهبد سپه را همی گرد کرد
سخن رفت چندی ز روز نبرد
که ايدر سپه شد ز تنگی تباه
سزد گر برانيم ازين رزمگاه
مبادا برين بوم و برها درود
کلات و سپدکوه گر کاسه رود
ز گردان سرافراز بهرام گفت
که اين از سپهبد نشايد نهفت
تو ما را بگفتار خامش کنی
همی رزم پور سياوش کنی
مکن کژ ابر خيره بر کار راست
بيک جان نگه کن که چندين بکاست
هنوز از بدی تا چه آيدت پيش
به چرم اندر است اين زمان گاوميش
سپهبد چنين گفت کاذرگشسپ
نبد نامورتر ز جنگی زرسپ
بلشکر نگه کن که چون ريونيز
که بينی بمردی و ديدار نيز
نه بر بیگنه کشته آمد فرود
نوشته چنين بود بود آنچ بود
مرا جام ازو پر می و شير بود
جوان را ز بالا سخن تير بود
کنون از گذشته نياريم ياد
به بيداد شد کشته او گر بداد
چو خلعت ستد گيو گودرز ز شاه
که آن کوه هيزم بسوزد براه
کنونست هنگام آن سوختن
به آتش سپهری برافروختن
گشاده شود راه لشکر مگر
بباشد سپه را بروبر گذر
بدو گفت گيو اين سخن رنج نيست
وگر هست هم رنج بی گنج نيست
غمی گشت بيژن بدين داستان
نباشم بدين گفت همداستان
مرا با جوانی نبايد نشست
بپيری کمر بر ميان تو بست
برنج و بسختی بپرورديم
بگفتار هرگز نيازرديم
مرا برد بايد بدين کار دست
نشايد تو با رنج و من با نشست
بدو گفت گيو آنک من ساختم
بدين کار گردن برافراختم
کنون ای پسر گاه آرايشست
نه هنگام پيری و بخشايشست
ازين رفتن من ندار ايچ غم
که من کوه خارا بسوزم به دم
بسختی گذشت از در کاسه رود
جهان را همه رنج برف آب بود
چو آمد برران کوه هيزم فراز
ندانست بالا و پهناش باز
ز پيکان تير آتشی برفروخت
بکوه اندر افگند و هيزم بسوخت
ز آتش سه هفته گذرشان نبود
ز تف زبانه ز باد و ز دود
چهارم سپه برگذشتن گرفت
همان آب و آتش نشستن گرفت
حکیم ابوالقاسم فردوسی