چنین گفت فردوسی پاکزاد که رحمت بر آن تربت پاک باد :
تصمیم کاوس برای پرواز با بستن چهارعقاب به تخت خویش :
*
بيامد سوی پارس کاووس کی
جهانی به شادی نوافگند پی
بياراست تخت و بگسترد داد
به شادی و خوردن دل اندر نهاد
فرستاد هر سو يکی پهلوان
جهاندار و بيدار و روشنروان
به مرو و نشاپور و بلخ و هری
فرستاد بر هر سويی لشکری
جهانی پر از داد شد يکسره
همی روی برتافت گرگ از بره
ز بس گنج و زيبايی و فرهی
پری و دد و دام گشتش رهی
مهان پيش کاووس کهتر شدند
همه تاجدارنش لشکر شدند
جهان پهلوانی به رستم سپرد
همه روزگار بهی زو شمرد
يکی خانه کرد اندر البرز کوه
که ديو اندران رنجها شد ستوه
بفرمود کز سنگ خارا کنند
دو خانه برو هر يکی ده کمند
بياراست آخر به سنگ اندرون
ز پولاد ميخ و ز خارا ستون
ببستند اسپان جنگی بدوی
هم اشتر عماری کش و راه جوی
دو خانه دگر ز آبگينه بساخت
زبرجد به هر جايش اندر نشاخت
چنان ساخت جای خرام و خورش
که تن يابد از خوردنی پرورش
دو خانه ز بهر سليح نبرد
بفرمو کز نقرهی خام کرد
يکی کاخ زرين ز بهر نشست
برآورد و بالاش داده دو شست
نبودی تموز ايچ پيدا ز دی
هوا عنبرين بود و بارانش می
به ايوانش ياقوت برده بکار
ز پيروزه کرده برو بر نگار
همه ساله روشن بهاران بدی
گلان چون رخ غمگساران بدی
ز درد و غم و رنج دل دور بود
بدی را تن ديو رنجور بود
به خواب اندر آمد بد روزگار
ز خوبی و از داد آموزگار
به رنجش گرفتار ديوان بدند
ز بادافره ی او غريوان بدند
چنان بد که ابليس روزی پگاه
يکی انجمن کرد پنهان ز شاه
به ديوان چنين گفت کامروز کار
به رنج و به سختيست با شهريار
يکی ديو بايد کنون نغزدست
که داند ز هرگونه رای و نشست
شود جان کاووس بيره کند
به ديوان برين رنج کوته کند
بگرداندش سر ز يزدان پاک
فشاند بر آن فر زيباش خاک
شنيدند و بر دل گرفتند ياد
کس از بيم کاووس پاسخ نداد
يکی ديو دژخيم بر پای خاست
چنين گفت کاين چربدستی مراست
غلامی بياراست از خويشتن
سخنگوی و شايسته ی انجمن
همی بود تا يک زمان شهريار
ز پهلو برون شد ز بهر شکار
بيامد بر او زمين بوس داد
يکی دسته ی گل به کاووس داد
چنين گفت کاين فر زيبای تو
همی چرخ گردان سزد جای تو
به کام تو شد روی گيتی همه
شبانی و گردنکشان چون رمه
يکی کار ماندست کاندر جهان
نشان تو هرگز نگردد نهان
چه دارد همی آفتاب از تو راز
که چون گردد اندر نشيب و فراز
چگونست ماه و شب و روز چيست
برين گردش چرخ سالار کيست
دل شاه ازان ديو بی راه شد
روانش ز انديشه کوتاه شد
گمانش چنان شد که گردان سپهر
به گيتی مراو را نمودست چهر
ندانست کاين چرخ را مايه نيست
ستاره فراوان و ايزد يکيست
همه زير فرمانش بيچاره اند
که با سوزش و جنگ و پتياره اند
جهان آفرين بی نيازست ازين
ز بهر تو بايد سپهر و زمين
پرانديشه شد جان آن پادشا
که تا چون شود بی پر اندر هوا
ز دانندگان بس بپرسيد شاه
کزين خاک چندست تا چرخ ماه
ستاره شمر گفت و خسرو شنيد
يکی کژ و ناخوب چاره گزيد
بفرمود پس تا به هنگام خواب
برفتند سوی نشيم عقاب
ازان بچه بسيار برداشتند
به هر خانه ای بر دو بگذاشتند
همی پرورانيدشان سال و ماه
به مرغ و به گوشت بره چندگاه
چو نيرو گرفتند هر يک چو شير
بدان سان که غرم آوريدند زير
ز عود قماری يکی تخت کرد
سر درزها را به زر سخت کرد
به پهلوش بر نيزهای دراز
ببست و برانگونه بر کرد ساز
بياويخت از نيزه ران بره
ببست اندر انديشه دل يکسره
ازن پس عقاب دلاور چهار
بياورد و بر تخت بست استوار
نشست از بر تخت کاووس شاه
که اهريمنش برده بد دل ز راه
چو شد گرسنه تيز پران عقاب
سوی گوشت کردند هر يک شتاب
ز روی زمين تخت برداشتند
ز هامون به ابر اندر افراشتند
بدان حد که شان بود نيرو به