شب فراق که داند که تا سحر چندست
مگر کسی که به زندان عشق دربندست
گرفتم از غم دل راه بوستان گيرم
کدام سرو به بالای دوست مانندست
پيام من که رساند به يار مهرگسل
که برشکستی و ما را هنوز پيوندست
قسم به جان تو گفتن طريق عزت نيست
به خاک پای تو وان هم عظيم سوگندست
که با شکستن پيمان و برگرفتن دل
هنوز ديده به ديدارت آرزومندست
بيا که بر سر کويت بساط چهره ماست
به جای خاک که در زير پايت افکنده ست
خيال روی تو بيخ اميد بنشاندست
بلای عشق تو بنياد صبر برکندست
عجب در آن که تو مجموع و گر قياس کنی
به زير هر خم مويت دلی پراکندست
اگر برهنه نباشی که شخص بنمايی
گمان برند که پيراهنت گل آکندست
ز دست رفته نه تنها منم در اين سودا
چه دستها که ز دست تو بر خداوندست
فراق يار که پيش تو کاه برگی نيست
بيا و بر دل من بين که کوه الوندست
ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق
گمان برند که سعدی ز دوست خرسندست
شیخ اجل سعدی شیرازی