آن نه زلفست و بناگوش که روزست و شب ست
وان نه بالای صنوبر که درخت رطب ست
نه دهانيست که در وهم سخندان آيد
مگر اندر سخن آيی و بداند که لب ست
آتش روی تو زين گونه که در خلق گرفت
عجب از سوختگی نيست که خامی عجب ست
آدمی نيست که عاشق نشود وقت بهار
هر گياهی که به نوروز نجنبد حطب ست
جنبش سرو تو پنداری کز باد صباست
نه که از ناله مرغان چمن در طرب ست
هر کسی را به تو اين ميل نباشد که مرا
کفتابی تو و کوتاه نظر مرغ شب ست
خواهم اندر طلبت عمر به پايان آورد
گر چه راهم نه به اندازه پای طلب ست
هر قضايی سببی دارد و من در غم دوست
اجلم می کشد و درد فراقش سبب ست
سخن خويش به بيگانه نمی يارم گفت
گله از دوست به دشمن نه طريق ادب ست
ليکن اين حال محالست که پنهان ماند
تو زره می دری و پرده سعدی قصب
شیخ اجل سعدی شیرازی