چنین گفت فردوسی پاکزاد که رحمت بر آن تربت پاک باد :
نوشتن نامه توسط سام به شاه جهت کسب اجازه برای دو دلداده یعنی زال و رودابه :
به مهراب و دستان رسيد اين سخن
که شاه و سپهبد فگندند بن
خروشان ز کابل همی رفت زال
فروهشته لفج و برآورده يال
همی گفت اگر اژدهای دژم
بيايد که گيتی بسوزد به دم
چو کابلستان را بخواهد بسود
نخستين سر من ببايد درود
به پيش پدر شد پر از خون جگر
پر انديشه دل پر ز گفتار سر
چو آگاهی آمد به سام دلير
که آمد ز ره بچه ی نره شير
همه لشکر از جای برخاستند
درفش فريدون بياراستند
پذيره شدن را تبيره زدند
سپاه و سپهبد پذيره شدند
همه پشت پيلان به رنگين درفش
بياراسته سرخ و زرد و بنفش
چو روی پدر ديد دستان سام
پياده شد از اسپ و بگذارد گام
بزرگان پياده شدند از دو روی
چه سالارخواه و چه سالارجوی
زمين را ببوسيد زال دلير
سخن گفت با او پدر نيز دير
نشست از بر تازی اسپ سمند
چو زرين درخشنده کوهی بلند
بزرگان همه پيش او آمدند
به تيمار و با گفت و گو آمدند
که آزرده گشتست بر تو پدر
يکی پوزش آور مکش هيچ سر
چنين داد پاسخ کزين باک نيست
سرانجام آخر به جز خاک نيست
پدر گر به مغز اندر آرد خرد
همانا سخن بر سخن نگذرد
و گر برگشايد زبان را به خشم
پس از شرمش آب اندر آرم به چشم
چنين تا به درگاه سام آمدند
گشاده دل و شادکام آمدند
فرود آمد از باره سام سوار
هم اندر زمان زال را داد بار
چو زال اندر آمد به پيش پدر
زمين را ببوسيد و گسترد بر
يکی آفرين کرد بر سام گرد
وزاب دو نرگس همی گل سترد
که بيدار دل پهلوان شاد باد
روانش گراينده ی داد باد
ز تيغ تو الماس بريان شود
زمين روز جنگ از تو گريان شود
کجا ديزه ی تو چمد روز جنگ
شتاب آيد اندر سپاه درنگ
سپهری کجا باد گرز تو ديد
همانا ستاره نيارد کشيد
زمين نسپرد شير با داد تو
روان و خرد کشته بنياد تو
همه مردم از داد تو شادمان
ز تو داد يابد زمين و زمان
مگر من که از داد بی بهره ام
و گرچه به پيوند تو شهره ام
يکی مرغ پرورده ام خاک خورد
به گيتی مرا نيست با کس نبرد
ندانم همی خويشتن را گناه
که بر من کسی را بران هست راه
مگر آنکه سام يلستم پدر
و گر هست با اين نژادم هنر
ز مادر بزادم بينداختی
به کوه اندرم جايگه ساختی
فگندی به تيمار زاينده را
به آتش سپردی فزاينده را
ترا با جهان آفرين نيست جنگ
که از چه سياه و سپيدست رنگ
کنون کم جهان آفرين پروريد
به چشم خدايی به من بنگريد
ابا گنج و با تخت و گرز گران
ابا رای و با تاج و تخت و سران
نشستم به کابل به فرمان تو
نگه داشتم رای و پيمان تو
که گر کينه جويی نيازارمت
درختی که کشتی به بار آرمت
ز مازندران هديه اين ساختی
هم از گرگساران بدين تاختی
که ويران کنی خان آباد من
چنين داد خواهی همی داد من
من اينک به پيش تو استاده ام
تن بنده خشم ترا داده ام
به اره ميانم بدو نيم کن
ز کابل مپيمای با من سخن
سپهبد چو بشنيد گفتار زال
برافراخت گوش و فرو برد يال
بدو گفت آری همينست راست
زبان تو بر راستی بر گواست
همه کار من با تو بيداد بود
دل دشمنان بر تو بر شاد بود
ز من آرزو خود همين خواستی
به تنگی دل از جای برخاستی
مشو تيز تا چاره ی کار تو
بسازم کنون نيز بازار تو
يکی نامه فرمايم اکنون به شاه
فرستم به دست تو ای نيکخواه
سخن هر چه بايد به ياد آورم
روان و دلش سوی داد آورم
اگر يار باشد جهاندار ما
به کام تو گردد همه کار ما
نويسنده را پيش بنشاندند
ز هر در سخنها همی راندند
سرنامه کرد آفرين خدای
کجا هست و باشد هميشه به جای
ازويست نيک و بد و هست و نيست
همه بندگانيم و ايزد يکيست
هر آن چيز کو ساخت اندر بوش
بران است چرخ روان را روش
خداوند کيوان و خورشيد و ماه
وزو آفرين بر منوچهر شاه
به رزم اندرون زهر ترياک سوز
به بزم اندرون ماه گيتی فروز
گراينده گرز و گشاينده شهر
ز شادی به هر کس رساننده بهر
کشنده درفش فريدون به جنگ
کشنده سرافراز جنگی پلنگ
ز باد عمود تو کوه بلند
شود خاک نعل سرافشان سمند
همان از دل پاک و پاکيزه کيش
به آبشخور آری همی گرگ و ميش
يکی بنده ام من رسيده به جای
به مردی بشست اندر آورده پای
همی گرد کافور گيرد سرم
چنين کرد خورشيد و ماه افسرم
ببستم ميان را يکی بنده وار
ابا جاودان ساختم کارزار
عنان پيچ و اسپ افگن و گرزدار
چو من کس نديدی به گيتی سوار
بشد آب گردان مازندران
چو من دست بردم به گرز گران
ز من گر نبودی به گيتی نشان
برآورده گردن ز گردن کشان
چنان اژدها کو ز رود کشف
برون آمد و کرد گيتی چو کف
زمين شهر تا شهر پهنای او
همان کوه تا کوه بالای او
جهان را ازو بود دل پر هراس
همی داشتندی شب و روز پاس
هوا پاک ديدم ز پرندگان
همان روی گيتی ز درندگان
ز تفش همی پر کرگس بسوخت
زمين زير زهرش همی برفروخت
نهنگ دژم بر کشيدی ز آب
به دم درکشيدی ز گردون عقاب
زمين گشت بی مردم و چارپای
همه يکسر او را سپردند جای
چو ديدم که اندر جهان کس نبود
که با او همی دست يارست سود
به زور جهاندار يزدان پاک
بيفگندم از دل همه ترس و باک
ميان را ببستم به نام بلند
نشستم بران پيل پيکر سمند
به زين اندرون گرزه ی گاوسر
به بازو کمان و به گردن سپر
برفتم بسان نهنگ دژم
مرا تيز چنگ و ورا تيز دم
مرا کرد پدرود هرکو شنيد
که بر اژدها گرز خواهم کشيد
ز سر تا به دمش چو کوه بلند
کشان موی سر بر زمين چون کمند
زبانش بسان درختی سياه
ز فر باز کرده فگنده به راه
چو دو آبگيرش پر از خون دو چشم
مرا ديد غريد و آمد به خشم
گمانی چنان بردم ای شهريار
که دارم مگر آتش اندر کنار
جهان پيش چشمم چو دريا نمود
به ابر سيه بر شده تيره دود
ز بانگش بلرزيد روی زمين
ز زهرش زمين شد چو دريای چين
برو بر زدم بانگ برسان شير
چنان چون بود کار مرد دلير
يکی تير الماس پيکان خدنگ
به چرخ اندرون راندم بیدرنگ
چو شد دوخته يک کران از دهانش
بماند از شگفتی به بيرون زبانش
هم اندر زمان ديگری همچنان
زدم بر دهانش بپيچيد ازان
سديگر زدم بر ميان زفرش
برآمد همی جوی خون از جگرش
چو تنگ اندر آورد با من زمين
برآهختم اين گاوسر گرزکين
به نيروی يزدان گيهان خدای
برانگيختم پيلتن را ز جای
زدم بر سرش گرزه ی گاو چهر
برو کوه باريد گفتی سپهر
شکستم سرش چون تن ژنده پيل
فرو ريخت زو زهر چون رود نيل
به زخمی چنان شد که ديگر نخاست
ز مغزش زمين گشت باکوه راست
کشف رود پر خون و زرداب شد
زمين جای آرامش و خواب شد
همه کوهساران پر از مرد و زن
همی آفرين خواندندی بمن
جهانی بران جنگ نظاره بود
که آن اژدها زشت پتياره بود
مرا سام يک زخم ازان خواندند
جهان زر و گوهر برافشاندند
چو زو بازگشتم تن روشنم
برهنه شد از نامور جوشنم
فرو ريخت از باره بر گستوان
وزين هست هر چند رانم زيان
بران بوم تا ساليان بر نبود
جز از سوخته خار خاور نبود
چنين و جزين هر چه بوديم رای
سران را سرآوردمی زير پای
کجا من چمانيدمی بادپای
بپرداختی شير درنده جای
کنون چند سالست تا پشت زين
مرا تختگاه است و اسپم زمين
همه گرگساران و مازنداران
به تو راست کردم به گرز گران
نکردم زمانی برو بوم ياد
ترا خواستم راد و پيروز و شاد
کنون اين برافراخته يال من
همان زخم کوبنده کوپال من
بدان هم که بودی نماند همی
بر و گردگاهم خماند همی
کمندی بينداخت از دست شست
زمانه مرا باژگونه ببست
سپرديم نوبت کنون زال را
که شايد کمربند و کوپال را
يکی آرزو دارد اندر نهان
بيايد بخواهد ز شاه جهان
يکی آرزو کان به يزدان نکوست
کجا نيکويی زير فرمان اوست
نکرديم بیرای شاه بزرگ
که بنده نبايد که باشد سترگ
همانا که با زال پيمان من
شنيدست شاه جهانبان من
که از رای او سر نپيچم به هيچ
درين روزها کرد زی من بسيچ
به پيش من آمد پر از خون رخان
همی چاک چاک آمدش ز استخوان
مرا گفت بردار آمل کنی
سزاتر که آهنگ کابل کنی
چو پرورده ی مرغ باشد به کوه
نشانی شده در ميان گروه
چنان ماه بيند به کابلستان
چو سرو سهی بر سرش گلستان
چو ديوانه گردد نباشد شگفت
ازو شاه را کين نبايد گرفت
کنون رنج مهرش به جايی رسيد
که بخشايش آرد هر آن کش بديد
ز بس درد کو ديد بر بی گناه
چنان رفت پيمان که بشنيد شاه
گسی کردمش با دلی مستمند
چو آيد به نزديک تخت بلند
همان کن که با مهتری در خورد
ترا خود نياموخت بايد خرد
چو نامه نوشتند و شد رای راست
ستد زود دستان و بر پای خاست
چو خورشيد سر سوی خاور نهاد
نخفت و نياسود تا بامداد
چو آن جامه ها سوده بفگند شب
سپيده بخنديد و بگشاد لب
بيامد به زين اندر آورد پای
برآمد خروشيدن کره نای
به سوی شهنشاه بنهاد روی
ابا نامه ی سام آزاده خوی
حکیم ابوالقاسم فردوسی