بیگانه
اگر روزی کسی از من بپرسد
که دیگر قصدت از این زندگی چیست ؟
بدو گویم که چون می ترسم از مرگ
مرا راهی به غیر از زندگی نیست
من آندم چشم بر دنیا گشودم
که بار زندگی بر دوش من بود
چو بی دلخواه خویشم آفریدند
مرا کی چاره ای جز زیستن بود ؟
من اینجا میھمانی ناشناسم
که با ناآشنایانم سخن نیست
بھر کس روی کردم ، دیدم آوخ
مرا از او خبر ، او را ز من نیست
حدیثم را کسی نشنید ، نشنید
درونم را کسی نشناخت ،نشناخت
بر این چنگی که نام زندگی داشت
سرودم را کسی ننواخت ، ننواخت
برونم کی خبر داد از درونم
که آن خاموش و این آتشفشان بود
نقابی داشتم بر چھره ، آرام
که در پشتش چه طوفان ها نھان بود
همه گفتند عیب از دیده ی تست
جھان را به چه می بینی که زیباست
ندانم راست است این گفته یا نه
ولی دانم که عیب از هستی ماست
چه سود از تابش این ماه و خورشید
که چشمان مرا تابندگی نیست
جھان را گر نظاط زندگی هست
مرا دیگر نشاط زندگی نیست
نادر نادرپور