آگاهی يافتن كاووس از لشكركشی افراسياب
كاووس تازه از غوغای سياوش و سودابه رهايی جسـته بـود و زنـدگی آرامی را در پيش گرفته بود كه باخبر شد، افراسياب با صدهزار سوار به سوی ايران ميآيد. اين خبر همچون زهر در جام وجود كاووس ريخت و كام او را تلخ كرد. انـدوهگين و نگـران، بزرگـان كشـور و سـرداران لشكر را نزد خود خواست و با آنان به گفتگو نشست. كـاووس گفـت:
”بدانيد كه افراسياب پيمانشكنی كرده و به خـاك ايـران يـورش آورده است. پس، آماده رزم با او شويد. من نيز در اين جنگ با شـما هسـتم.”
موبد موبدان كه در مجلس حاضر بود، گفت: “شايسته نيست كـه شـاه، خود به جنگ رود، زيرا شما تاكنون دو بار در جنگ با بيگانگان گرفتـار شده ايد! پس نبايد بار ديگر تن به بلا بسپاريد. در پايتخـت بمانيـد و از ميان سرداران، يكی را برگزينيد و فرماندهی سپاه را به او بسپاريد.” كاووس نگاه خود را به سوی سرداران چرخانـد و سـپس بـه موبـد گفت: “من در ميان اين گروه، كسی را نمـييـابم كـه توانـايی نبـرد بـا افراسياب را داشته باشد. بنابراين، ناچارم خودم بـه رزم بـا او بشـتابم.”
سخن كاووس كاخ را در خاموشی فـرو بـرد. هـيچكـس يـارای دم زدن نداشت. سياوش كه در بين جمع بود، با خود انديشيد: “اكنون زمـان آن است كه من پا به ميدان بگذارم، زيرا اگر بر دشمن پيروز شـوم، سـبب سربلند” ايران خواهم شد. اگـر هـم كشـته شـوم، بـه آرزوی خـويش ميرسم و از نيرنگ های سودابه و طعنه های پدر آسـوده خـواهم شـد.”
پس از آن، بيدرنگ از جا برخاست و باصدايي رسا گفت: “از شـهريار اجازه ميخواهم تا به جای ايشان من به ميدان نبرد بـروم و دشـمنان را سركوب كنم!”
كاووس از گفتار پسر شاد شد. بر او آفرين گفت و فرماندهی سـپاه را به سياوش سپرد. آنگاه پيكی به زابلستان روانه كـرد و رسـتم را نـزد خود خواست. چون رستم در بارگاه حاضر شد، شاه به او محبت بسيار كرد و داستان را با جهان پهلوان در ميان گذاشت و گفت: “تـو آموزگـار سياوش و او شاگرد دست پرورده تواست. پس، در اين جنگ او را رهـا مكن و در كنارش باش. او جوان است و از راز و رمز جنـگ ناآگـاه. او را راهنما و ياور باش تا بر دشمن پيروز شود و ايران زمين رنگ آرامش به خود بگيرد.” رستم دست بر ديده نهاد و گفت: “سياوش مانند چشـم و روان من است و او را همچون فرزند خود دوست دارم. پـس چطـور
می توانم او را در جنگ تنها بگذارم!”
كاووس از سخن رستم شاد شد و بر او آفرين گفت. چون سـياوش را آماده رفتن ديد، كليد خزانه شـاهی را در اختيـار او گذاشـت تـا هـر آنچه از زر وگوهر و سلاح جنگی برای سپاهيان لازم دارد، بردارد و بـا خود ببرد.
رفتن سياوش به جنگ افراسياب
سياوش دوازده هزار مرد جنگی برگزيد. پس از آنكه سـپاه آمـاده شـد، سپاهيان براسبها و پيلهـا نشسـتند و بـه راه افتادنـد. پيشـاپيش آنهـا، رستم، طوس، بهرام وزنگه شاوران از دلاوران و سرداران بـزرگ ايـران در حركت بودند. كاووس نيز بر پيل نشست و بـا آنـان همـراه شـد. او يك روز در پی سپاه رفت و آنگاه عزم بازگشت كرد. هنگام بازگشـت، سياوش را نزد خود خواست. دقايقی در رخسار زيبای پسر نگريست و پس از آن او را در آغوش گرفت. پدر و پسر بسيار گريستند و به جـای اشك، از ديده خون باريدند. گويی هر دو بر اين بـاور بودنـد كـه ايـن ديدار آخر آنهاست. پـس از آن، كـاووس بـر سـپاهيان درود فرسـتاد و گفت:
مبادا به جـز بخـت، همـراه تــان
شده تيره ديدار بدخواه تــان
به نيك اختـر و تنـدرستی شـدن
به پيروزی و شاد باز آمــدن
كاووس با اندوه به كاخ بازگشت و سياوش رهسپار ميدان نبرد شد.
پس از مدتی ، سپاه ايران به زابلستان رسيد. در آنجا، مردان بسـياری به سياوش پيوستند. سپاه ايران باز به راه خـود ادامـه داد و از طالقـان و مرو رود گذشت و به نزديك بلخ رسيد. يكـی از مـزدوران تـورانی بـا ديدن لشكريان ايران، به فرماندهان خود چنين نوشت: “سـپاهی بـزرگ به فرماندهی سياوش به نزديك بلخ رسـيده اسـت. رسـتم نيـز آنـان را
همراهی ميكند. او به دستی خنجر و به دسـت ديگـر كفـن دارد، زيـرا قصد كشتن و به خاك سپردن ما را كرده است.”
تورانيان با شنيدن اين خبر، سپاه آراستند. سياوش، سـپاه را بـه بلـخ راند و نبرد بين دو لشكر آغاز شد. ايرانيان چو رعـد خروشـيدند و بـر لشكر دشمن تاختند، چنانكه پس از سه روز، شكست در سپاه تورانيان افتاد و آنان تن به گريز سپردند و سياوش پيروزمندانه وارد بلخ شد.
نامه سياوش به كاووس و پاسخ او
سياوش چون بلخ را از تورانيان پاك كرد، نامه ای به كاووس نوشـت. او پس از ستايش آفريدگار و فرستادن درود به پدر، از پيروزی هـای خـود چنين گفت: “به ياری ايزد يگانه، تورانيان را درهم كوبيديم و وارد بلـخ شديم. سپاهيان افراسياب به آن سوی جيحون گريختنـد و بـه سـرزمين خـود رفتنـد. اكنـون اگـر شـهريار اجـازه فرمايـد، سـپاه را از جيحـون ميگذرانم و با افراسياب نبرد ميكنم و سر او به گرز گران ميكوبم. تـا فرمان شاه چه باشد!”
چون نامه به دست كاووس رسيد، از شـادي خـود را برفـراز ابرهـا ديد. خدا را سپاس گفت و در پاسخ نامه سـياوش چنـين نوشـت: “اي فرزند! اميدوارم كه هميشه شادمان باشي و هيچگاه رنج و اندوه به خانه دلت راه نيابد. از پيروزيات بسيار دلشاد شدم، اما اين سخن را از پـدر بپذير و در جنگ با افراسياب شـتاب مكـن و بـه سـرزمين تـوران وارد مشو، زيرا افراسياب بسيار بدنهاد و نيرنگ باز است. بيم دارم سـپاهيانت در سرزمين او گرفتار شوند. پس، خويشـتندار بـاش و در جـای خـود بمان كه دير يا زود افراسياب به جنگ تو خواهد آمـد. آنگـاه بـا او رزم كن و سرش را به گرز گران بكوب.”
كاووس نامه خود را به پيكی تيزتك سپرد و او را روانـه بلـخ كـرد.
سياوش چون نامه پدر را خواند، فرمان او را به گوش جـان پـذيرفت و دلش آرام گرفت.
از آن سو، گرسيوز فرمانده سپاه توران، خشـمگين و پرشـتاب نـزد افراسياب رسيد. او از رشادت سياوش و رستم و جنگاوری سپاه ايـران داستانها گفت و از شكست خود به تلخـي سـخن رانـد. افراسـياب بـا شنيدن سـخنان گرسـيوز، برخـود پيچيـد و گـويی كـوهی از آتـش در وجودش زبانه كشيد. چنان با خشم به گرسيوز نگريسـت كـه او گمـان كرد قصد كشتنش را دارد. سپس فريادی تندرگونه كشيد و گرسـيوز را از خود راند. چون در كاخ خـود تنهـا مانـد، مـدتی را بـا انديشـه هـاي پريشان به سر برد و پس از آن به بستر خواب رفت.
كابوس افراسياب
ديرزمانی از خوابيـدن افراسـياب نگذشـته بـود كـه ناگـاه فريـادی سهمناك برآورد و از تخت به زير افتاد. با فرياد افراسياب، خـدمتكاران هراسان و لرزان به سوی خوابگاه او دويدند. چون شاه را وحشتزده و پريشان ديدند، خبر به گرسيوز بردند و از او ياری خواسـتند. گرسـيوز
بيدرنگ خود را به افراسياب رساند و چون شاه توران را رنـگ پريـده، پريشان حال و درمانده ديد، شگفت زده شد و :
به بر در گرفتش بپرسيد از اوی
كه اين داستان با برادر بگوی
افراسياب دستان لرزان خود را اندكی جنباند و گفـت: “اكنـون هـيچ مپرس كه يارای سخن گفتن ندارم. اندكی تأمل كن تا تـرس از وجـودم بيرون رود و آرام گيرم.” گرسيوز ديگر سخنی نگفت و خوابگاه افراسياب در خاموشـی فـرو رفـت. شـمعی آرام مـيسـوخت و اشـك
ميريخت. قطره اشكی هم ازديدگان افراسياب بر زمين چكيد. گرسيوز برادر را دلداری داد و او را بر تخت نشاند. سپس كاسه ای آب بـه لبـان او رساند. افراسياب اندكی از آن نوشيد. دقايقی كه سپری شد، رنگ بـه چهره افراسياب بازآمد و وجودش آرام گرفـت. گرسـيوز وقتـی چنـين ديد، گفت: “برادرجان! مرا بيش از اين در انتظار مگذار و بگو تـا بـدانم
كه سبب خروش تو چه بود؟”
افراسياب لبهای خشكش را به زور جنباند و گفت: “چنان خـواب ترسناكی ديدم كه تاكنون كسـی ماننـد آن را نديـده اسـت. خـود را در بيابانی ديدم، بيابانی كه پر از مار و عقرب و جانوران ديگر بود. هوايش تيره و غبارآلود بود و در آسمانش عقابان بسيار به پـرواز بودنـد. زمـين آنچنان خشك و ترك خورده بود كه گويی سالهاست نمـی از آسـمان بر آن نباريده است. سراپرده من در چنين بيابانی برافراشته بـود. ناگهـان توفانی سخت برخاست و سراپرده مرا درهم كوبيد. بسياری از سـپاهيانم را نيز كشت. همراه با وزش توفان، ايرانيان نيز با نيزه و تيروكمان بر مـا تاختند. آنان با تيرهای جانسوز، سواران مرا همچون برگ خزان بر زمين ريختند و از خون آن بيچارگان، بيابان خشك را سيراب كردنـد. سـپس به سوی من آمدند. در آن هنگام، بـه هـر سـو نگريسـتم، يـار و يـاوری نديدم. آنان دست مرا بستند و نزد كاووس شاه بردند. كاووس بر تخـت نشسته بود و جـوانی چهـارده سـاله و خورشـيدگونه را در كنـار خـود داشت. جوان با ديدن من از جا برخاست و با تيغ تيـز مـرا بـه دو نـيم كرد. من از درد خروشيدم و از خواب بيدار شدم.”
روان گرسيوز از سخنان افراسياب ناشاد شد، اما به سختی لبخنـد زد و برای دلداری بـرادر گفـت: “تـو شـاه بـزرگ و نيرومنـدی هسـتی و هيچكس را يارای برابری با تو نيست. پـس آنچـه در خـواب ديـده ای، سرنوشت دشمنان و بدانديشان تو خواهد بود. البته بـرای آنكـه خـاطر شاه آرام شود، ستاره شناسان را به حضور خواهيم خواسـت تـا خـواب شاه را تعبير كنند.” افراسياب سخن گرسيوز را پذيرفت و شبانه، موبدان و ستاره شناسان را نـزد خـود خواسـت. بـا گردآمـدن سـتاره شناسـان و موبدان، افراسياب با چهره ای پـر انـدوه و صـدايی لـرزان گفـت: “مـن امشب خوابی شگفت ديده ام كه آن را فقط با شما در ميـان مـيگـذارم.
بنابراين، اگر در جاي ديگری سخنی از اين خواب بشـنوم، يـك تـن از شما را زنده نخواهم گذاشت.” سپس آنچه را كه در خواب ديده بـود، بـرای حاضـران بـاز گفـت.
ستاره شناسان و موبدان با شنيدن سخنان افراسـياب انديشـناك شـدند و نجواكنان با هم به مشورت پرداختند.
افراسياب با تن پوش خواب بالای مجلس بر پشتی تكيـه زده بـود و در انتظار جواب خردمندان لحظه شماری ميكرد. چون ساعتی گذشـت و از كسی صدايی برنيامد، عنان شكيبايی از كف داد و گفت: “پس چـه شد؟ آيا دانش شما بدين پايه نيست كه بتوانيد خواب مرا تعبير كنيد؟”
اين سخن بر موبد موبدان گران آمـد. پـس، از جـا برخاسـت و در برابر افراسياب سر خم كرد و گفت: “ما با دانـش خـود پاسـخ شـما را يافته ايم، اما بيم جان بر لبانمان مهر خاموشی زده است. بـرای همـين از شهريار پيمان ميخواهيم تا پس از شنيدن پاسخ، به ما آزاری نرسـاند و خونمان را نريزد.”
افراسياب سوگند ياد كرد و پيمان بست كه به موبدان آسيبی نرسـد.
آنگاه، موبد موبدان لب به سـخن بـاز كـرد و گفـت: “ای شـاه! تـو بـه سرزمين ايران دست درازی كردی و اكنون سـپاهی بـزرگ از ايـران بـه نزديك سرزمين توران رسيده است. فرمانده سپاه ايران، سرداری جـوان به نام سياوش است. او دلاوران بسياری به همراه دارد. سفارش ما ايـن است كه با او جنگ نكنی، زيرا اگرچنين كنی، شكست خواهی خورد و
ميدان نبرد از خون تورانيان رنگين خواهد شد. اين را نيز بدان كـه اگـر بخت با تو يار باشد و بتوانی خـون سـياوش را بريـزی، بـاز هـم روی آرامش نخواهی ديد، زيرا ايرانيـان بـه خونخـواهی سـياوش بـر تـوران خواهند تاخت و تاج و تخت تو را بر باد خواهند داد. پس چاره ای جز اين نداری كه بـا ايـن جـوان دلاور از در آشـتی درآيـی و كشـور را از آشوب و ويرانی رهايی بخشي.”
افراسياب از سخنان موبد موبدان بسيار اندوهگين شد. بـا چهـره ای درهم، خردمندان را بدرود گفت و با گرسيوز به گفتگو نشست تا چاره كار را بيابد. شاه توران گفت: “اكنون كه چاره ای جز آشتی نداريم، بهتـر است كه مهربانی پيشه كنيم و سيم و زر فراوان نـزد كـاووس بفرسـتيم.
باشد كه نرم شود و سپاهيانش را فرا خواند و از بلای روبـه روشـدن بـا سياوش رهايی يابيم.” گرسيوز گفت: “هر چه شاه فرمايد، رواست.”
با پريدن زاغ شب و نمايان شدن گـل خورشـيد در دشـت آسـمان، افراسياب، بزرگان و سران كشور و لشكر را در كاخ خـود گـرد آورد و به آنان چنين گفت: “شما ياران به خوبی می دانيد كه من جنگهای بسيار كرده ام. دلاوران و سرداران بسياری در ميدانهـای نبـرد بـه دسـت مـن كشته شدند و رخ در نقاب خاك كشيدند. شـهرهای بسـياری را ويـران كردم و گلستان های زيادی را به خارستان مبدل ساختم. بـی گمـان اگـردشتها و بيابانها زبان داشتند، داستان های بسياری از لشكركشـی هـای من بيان ميكردند، اما اكنون ديگر از جنگ و خونريزی بيـزار شـده ام و ميخواهم به راه يزدان بروم. ميخواهم به جای كشور گشايی، به آبادانی توران زمين بپردازم و به آرامش و آسايش روزگار بگذرانم. اكنـون اگـر
شما موافق باشيد، ميخواهم از سياوش و رستم كـه آمـاده نبـرد بـا مـا هستند، دلجويی كنم و برايشان سيم و زر بفرستم و راه آشتی را همـوار سازم.”
بزرگان كشور و لشكر سخن افراسياب را پسنديدند. افراسـياب كـه چنين ديد، به گرسيوز گفت: “برادر! بيدرنگ دويست سوار آماده كن و همراه آنها، صد اسب تازی درخور شاهان، صد بار شتر پارچه گرانبها، زر و سيم فراوان و دويست كنيز و غلام بردار و نزد سياوش برو! بـه او بگو: ما قصد جنگ نداريم و می خـواهيم از در آشـتی درآيـيم. از خـدا می خواهم كه از اين پس، روزگار به مهر و شادمانی و اميد بگـذرد. تـو جوانی دانا و بينادل هستی. پس، اميدوارم در سايه تخت تو جهـان آرام گيرد و جنگ و خونريزی از ميان ما رخت بربندد.”
گرسيوز به گفته برادر عمل كرد و به راه افتاد، از جيحون گذشـت و به بلخ رسيد. چون به نزديك بارگـاه سـياوش رسـيد، كسـی را نـزد او فرستاد و بار خواست. سياوش بـه گرسـيوز اجـازه ورود داد. گرسـيوز وارد بارگاه شد و در برابر سياوش زمـين ادب بوسـيد. سـياوش از جـا برخاست، به گرسيوز لبخند زد، با مهربـانی بسـيار او را پـذيرفت و در كنار خود نشاند. گرسيوز هدايای افراسياب را پيشكش رستم و سياوش كرد. سياوش شاد شد و از افراسياب وگرسيوز سپاسگزاری كرد. سـپس به مهمان خود خوشامد گفت و سببِ آمدنش به بلخ را پرسيد. گرسيوز لب به سخن باز كرد و پيام افراسياب را به آگاهی سياوش رساند. رستم و سياوش با شنيدن سخنان گرسيوز به آرامی بـه يكـديگر نگريسـتند و لبخندی زودگذر بر لبانشـان نشسـت. تهمـتن بـه گرسـيوز گفـت: “بـا سخنانت ما را شاد كردی، پس امشب را به شادی بگذران تا ما نيز نيك بينديشيم و پاسخی شايسته بدهيم.”
گرسيوز سخن رستم را پذيرفت. آنگاه به دستور سياوش به گرسيوز جايگاهی شاهانه دادند و آنچه از خوردنی و آشاميدنی بـود، فـراوان در اختيارش گذاشتند. چون گرسيوز بـه جايگـاه خـود رفـت، سـياوش و رستم در خلوت با يكديگر به گفتگو نشستند. سـياوش گفـت: “جهـان پهلوان، درباره سـخنان گرسـيوز چـه گمـاني دارد؟” رسـتم پاسـخ داد:
”افراسياب مردی نيرنگباز و سست پيمان است و به سخنانش نبايـد دل بست. گمان ميكنم كه اين آشتی جستن نيـز بيهـوده نيسـت و در پـس پرده حادثه ای پنهان است.”
سياوش پرسيد: “پس چه بايـد كـرد؟ آيـا بايـد دسـت رد بـر سـينه گرسيوز بزنيم و او را از درگاه خود برانيم؟”
رستم گفت: “نه فرزندم! ما گرسيوز را از پيشـگاه خـود نمـی رانـيم، بلكه او و برادرش افراسياب را می آزماييم، بدينگونـه كـه از افراسـياب می خواهيم تا صد تن از نزديكانش را به گروگان نـزد مـا بفرسـتد و آن بخش از سرزمين ما را نيز كه گرفته است، باز پس دهد. اگر چنين كرد، راستی گفتارش بر ما آشكار ميشود و با او از در آشتی درمی آييم.”
سياوش سخن جهان پهلوان را پذيرفت و بر او آفرين گفت. آنشب گذشت. با سـرزدن سـپيده، گرسـيوز نـزد سـياوش آمـد و بـر او درود فرستاد. سياوش به روی مهمـان لبخنـد زد و گفـت: “ای پهلـوان! بگـو بدانم شب را چگونه گذراندی؟”
گرسيوز با شادماني گفت: “از مهمان نـوازی شـاهزاده جـوان بسـيار سپاسگزارم و اكنون با روانی شاد آماده شـنيدن پاسـخ شـما بـرای شـاه توران هستم.” سياوش گفت: “پيام ما بسيار روشن اسـت. مـا از جنـگ بيزاريم و سر آشتی داريم، اما اين آشتی شرط هايی دارد؛ نخسـت آنكـه شاه توران بايد صدتن از نزديكانش را كه جهان پهلوان رستم نام آنان را
خواهد گفت، به گروگان نزد ما بفرستد. ديگر آنكه، شهرهايی را كـه از ما گرفته است، پس دهد و به سرزمين خويش بازگردد.”
در ادامه داستان : پيمان بستن سياوش با افراسياب و …..